دلش خورشید می خواست،اماآسمان ابری بود...
ابری هم که نبود توفیری نداشت. قبل از آنکه خورشید دستی بجنباند ،همه چیز ،مهر تمام شد میخورد...
و او این را خوب میدانست...
***
کلاغی کله ی سحر قار قار می کردولی اینبار صدای نکره اش بدجوری به دلش می نشست لااقل بهتر از سکوتی بود که عطر آرامش نداشت...
با خودش گفت :کلاغ که نه
،یک پروانه ی ناچیز هم نشدیم شاید امیدی به پریدن بود...
سری به اطراف چرخاند،حدسش درست بود،دور
و برش تار عنکبوتی تنیده بود که جز آسمان راه فراری نداشت...
و او این را خوب میدانست...

***
روی سکو بعد از این همه سال لبخند زد.نه،،،،لبخندش تلخ نبود خیلی هم شیرین بود...به شیرینی شش سال پیش همان وقتی که دوازده سال داشت و با چشمهایش به روپوش سفیدهمکلاسی اش خیره شده بود. درست به روی قلبش ،به همان غنچه کوچکی که کم کم گل میخکی بزرگ می شد...
بعد از آن ،همه تنها می پرسیدند و کسی به تنها پرسش او پاسخ نمیداد :آخر من از کجا میدانستم که چاقو.....
وبعد تر از آن اگر کسی با
معنای بزهکار ،قاتل ،خطرناک، جنایتکار،تخم شیطان ،فرزند ناخلف،عنصر ناسازگار و غیره ،مشکل داشت، به او سری میزد،چرا که دائره المعارف این الفاظ بود...
و او این را خوب میدانست...

***
چقدر دلش خورشید میخواست اما آسمان ابری بود...
ابری هم که نبود توفیری نداشت،آن کیسه ی سیاهی که بر سرش کشیدند حتی به اندازه یک ستاره ی کور هم روزنه نداشت...
وبالاخره اتفاق افتاد....
وهمه چیز با مهر تمام شد،تمام شد...
وهمه دانستند...
حتی آنان که نمی دانستند هم دانستند....
و او این را نمیدانست....
اصلا نیازی نبود که دیگر چیزی بداند.....

امیرهاشمی طباطبایی-91